.
.
روزهای خوش کودکیم را
حیران گذراندم
بلوغم را- نومید نبودم
لیک تنها گذراندم
و امروز که جوانم
نگرانم …
آرزومند همانم
که شاید بتوانم لبخندی بنشانم بر لب «کودک ده ساله شهر»
تا نومید نماند و بداند
که عشق را میتوان جست در اوج بلوغ
در اوج بلوغ
میتوان خالص بود
میتوان عاشق بود
میتوان مغرور بود
لیک بالاتر از آن
میتوان «انسان» بود
میتوان امید داشت
میتوان لبخند زد
میتواند لبخند را
بر لب «کودک ده ساله شهر» دگری بازنشاند